ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

دریا و ایلیا جون

نفس مامان ۲۰ شهریور بود که زندایی سارا و خونوادش از کرمانشاه رفتن مشهد از مشهدم اومدن آمل شب ۵شنبه بود که رسیدن البته تو رفته بودی پیش بابات جمعه بعدازظهر اومدی خونه دایی جون ما همه اونجا بودیم تو هم با دیدن امیرو آرمیتا خواهرزاده های زندایی خیلی خوشحال شدی کلی بازی کردی شب جمعه همه رفتیم دریا کلی اونجا با ماسه ها بازی کردین و عکس انداختیم از اونجایی که دیگه نمیتونستیم شمارو کنترل کنیم لب دریا تصمیم گرفتیم شامو تو پارک بخوریم بخاطر امنیت بیشتر برای شما خیلی خوش گذشت شب خوبی بود بخصوص برای شما انقدر بازی کردین که لباساتون خیس عرق شده بود آخر شب دیگه هوا بارونی شده بود ما هم وسیله هارو جمع کردیم برگشتیم خونه از خستگی امیرو ارمیتا خوابیدن اما ت...
25 شهريور 1393

مریض شدن ایلیا جون

  عشق مامان یه روز ۵شنبه بابا اومد دنبالت باهم رفتین پارک کلی بازی کردی اونجا بعد از اونجا رفتی خونه بابایی نمیدونم چی خوردی که یه سره بالا میاوردی و دلپیچه داشتی جمعه ساعت ۸صبح بود بابا دید حالت بده تورو اورد پیش من یکم تو بغلم خوابیدی خیلی رنگت پریده بود بیدار که شدی اصلا نای راه رفتن نداشتی همش بالا میاوردی دوروز غذا نخورده بودی انگار معدت ویروسی شده بود جرأت نمیکردم بهت غذا بدم خودتم میترسیدی انقد که حالت بهم میخورد سر درد گرفته بودی بعداز ظهر جمعه با زندایی سارا بردیمت دکتر گفت یه نوع ویروسه باید استراحت کنی همونجا بهت سرم زدن و دارو دادن برگشتیم خونه به ظاهر یه کوچولو بهتر شده بودی اما بازم حالت تهوع داشتی اون شب تب کردی هرچی دا...
25 شهريور 1393

ایلیا جون و لاسم

  عزیز دل مامانی سلام.......بازم یه اخر هفته تابستونی با بابایی رفتی کوه لاسم خونه عزیز بابایی امااینبار تنها نبودی دایی بابایی دایی محمود و زنمو مریم و بچه هاش بودن کلی با ستایش و ساجده بازی کردی من اونجا نبودم که الان برات بگم چیکار کردی گلم فقط میتونم عکسای لاسمو که از زنمو گرفتم برات بذارم عزیز دلم... امیدوارم بهت خوش گذشته باشه نفسم....    
25 شهريور 1393

رفتن من و گل پسرم به کرمانشاه

خوشگل مامانی واسه جشن خاله اکرم خواهر زندایی سارا به کرمانشاه دعوت شده بودیم و قرار شد همگی من و تو زندایی و اقاجون و عزیزو دایی میثم به کرمانشاه بریم پنجشنبه ۲۲ خرداد۹۳ اقاجون واسه ساعت ۵عصر بلیط گرفته بود بعد ناهار وسایلمونو جمع کردیم و یواش یواش حاضر شدیم ساعت یک ربع به ۵ بود که بسمت ترمینال حرکت کردیم یکم تو ترمینال منتظر موندیم چون اتوبوس با تاخیر اومد ساعت تقریبا ۶ بود که اتوبوس رسید بعد از جابجایی وسایل و خریدن خوراکی واسه تو راه سوار اتوبوس شدیم خیلی خوشحال بودی از اینکه میرفتی کرمانشاه اروم و قرار نداشتی خیلی شیطونی کردی تو ماشین ساعت حدود ۹:۳۰ بود که راننده واسه شام نگه داشت پیاده شدیم و دسته جمعی شام خوردیم بعد دوباره سوار ماشین ...
25 شهريور 1393
1